دست لرزونم رو روی دیوار گذاشتم و با تمام وجود گوش کردم .
مهران نفس عمیقی کشید و گفت :
« کی فکرشو میکرد که پریسا همچین کاری بکنه ؟! ... اون دیوونه بود ولی نه تا این حد که بخواد خودکشی کنه ! »
چی ؟؟!
یه کم طول کشید تا معنی حرف مهران رو بفهمم ، ضربان قلبم به سرعت بالا رفت ، سرم رو سریع تکون دادم .... نه ... نه .... نه ... همچین چیزی واقعیت نداره !! یه کم عقب رفتم ، دیگه نمی خواستم این دروغا رو بشنوم ! صدای بی بی پاهام رو سستم رو سست تر کرد . صداش پر از غم بود !
« اولین بار رگ دستاشو زد ... درست 6 ماه پیش بود..... هنوزم وقتی اون روز رو یادم میاد موهای تنم سیخ میشه !!! .... خدا خیلی بهمون لطف داشت که دوباره پریسا رو به ما بخشید ! ...از اون به بعد پریسا تحت نظر یه روانشناس بود .... اما حال پریسا بهتر نمیشد ، هر روز افسرده تر از روز قبل میشد ! عین یه تیکه سنگ بی روح شده بود ! شرایط خیلی سختی داشتیم . یک ماه پیش دوباره خودکشی کرد ، این دفعه قرص خورده بود ! بازم تونستیم نجاتش بدیم !!! ... روانشناسش گفت تنها راه درمان افسردگی پریسا اینه که با احساسش رو به رو بشه ! برای همین دارند میان ایران ... من بیشتر از این که نگران پریسا باشم نگران پانته آم ... از چیزی که تو نگاش می بینم اصلا خوشم نمیاد ... چشماش پر از عشقه ! همچین عشقی رو تو نگاه کیارش پیدا نکردم ، اگه کیارش بخواد با پریسا باشه پانته آ خیلی ضربه می خوره !!! نمی خوام به حال و روز پریسا بیفته ! من طاقتشو ندارم .... »
اینا چی میگند ؟! ... چرا سرم داره گیج میره ؟!!!
مهران گفت :
« .... نمی دونم چی بگم بی بی ، فکرم کار نمی کنه ! »
« برو بخواب پسرم ، نصفه شبه !!! »
« فکر نکنم خوابم ببره ! »
« اگه تو اینو میگی پس من چی باید بگم ؟! .... بلند شو برو بخواب ! »
مهران از روی مبل بلند شد و گفت :
« ... پس شب بخیر ! »
« شب بخیر پسرم ! »
به سرعت به سمت اتاق برگشتم ، نمی خواستم مهران منو تو این وضع ببینه ! تا جلوی در اتاق چند دفعه سکندری خوردم ! وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم . به در اتاق تکیه دادم ... کیارش هنوز خواب بود ! قطره اشک بزرگی روی گونه ام خط انداخت ! با بی حالی رو زمین نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم ... کاش مرده بودم و اون حرفا رو نمی شنیدم ... دلم می خواد داد بزنم و بلند گریه کنم !! کیارش غلتی زد ! با ترس بهش نگاه کردم ، نکنه بیدار شه ؟! ... خدارو شکر بیدار نشد ... نفسم رو بیرون دادم و چشمامو بستم ! یعنی پریسا واقعا خودکشی کرده ؟! هنوزم نمی تونم باور کنم که اون حرفا رو شنیدم !!! ... دارم خفه میشم ، نفسم بالا نمیاد !به یقه ی لباسم چنگ انداختم تا یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم ! انگار یه چیز بزرگ تو گلوم گیر کرده !
با سردرگمی از رو زمین بلند شدم و اشکام رو پاک کردم . اینجا نمی تونم نفس بکشم ! سرگیجه ام هر لحظه شدید تر میشه !
تلو تلو خوران از اتاق بیرون اومدم و به سمت حیاط راه افتادم . نگران این نبودم که کسی منو ببینه احتمالا الان همه خوابیده بودند . تو ایوان خونه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... اما اصلا تغییری تو حالم ایجاد نشد ! ، باد سردی موهام رو پریشون کرد . خودم رو جمع کردم و به آسمون نگاه کردم . ابرای بنفش آسمون رو پر کرده بودند و منتظر تلنگری بودند تا ببارند ! تابی که زیر یکی از درختای ته حیاط تکون می خورد توجهم رو جلب کرد .. به سمتش براه افتادم ... دستم رو روی زنجیر سرد تاب کشیدم و روش نشستم .
پریسا ... پریسا ... پریسا .... یاد نگاه عسلی شادش قلبم رو سلاخی کرد .. چه طور ممکنه که پریسا خودکشی کنه ؟! اونم دو بار !!! مگه چقدر افسرده شده ؟؟! هق هق گریه ام بلند شد !! همش تقصیر منه !! من عشقشو ازش گرفتم !
قلب آسمون از شدت رعد و برق به لرزه افتاد و چشمش گریون شد . سرم رو بلند کردم و با چشمای خیسم به آسمون نگاه کردم . رگه های نقره ای صاعقه تو پس زمینه تیره آسمون می درخشید ! آسمون با اولین قطره اشکش موهام رو نمدار کرد ... کاش میشد تو جریاان قطره های ریز و سرد و سریع بارون حل بشم !
از خودم متنفرم ، با این که الان می دونم چه کاری با خواهرم کردم اما اصلا نمی تونم عشقم رو باهاش تقسیم کنم ! اگه کیارش ترکم کنه ... اگه اینجوری بشه من می میرم ! من یه خودخواه عوضیم و اصلا از بابت این موضوع شرمنده نیستم ! .... خدایا بهت التماس می کنم عشقم رو ازم نگیر !!! هق هق گریه ام بلند تر شد . دستام رو جلوی دهنم گرفتم تا صداش کم بشه ! دندونام بهم می خورد و می لرزیدم ،
« پانته آ ؟؟!! »
با بی حالی به سمت عقب برگشتم و کیارش رو دیدم که با نگرانی نگاهم میکرد .
« پانته آ دیوونه شدی ؟! زیر بارون چی کار میکنی ؟! »
زخمم دوباره سر باز کرد ... چرا عشق انقدر سخته ؟!
با غم و حسرت بهش نگاه کردم !!
رو به روم ایستاد و سرم رو با دو دستش گرفت و گفت :
« چت شده ؟! » از چهره اش نگرانی می بارید ؟! برای چی نگران بود ؟!
دستاش رو از سرم جدا کردم و به لبم نزدیک کردم ... با تمام احساسم کف دستاش رو بوسیدم ، روح من برای کیارش بود ، برای همیشه ! چه بخواد چه نخواد !
کیارش دست انداخت زیر بازوی من تا بلندم کنه ! اما من اصلا نایی برای بلند شدن نداشتم .
دلم می خواست بخوابم !
فشار بیشتری به دستم وارد کرد و گفت :
« پانی بلند شو ! ... »
جوابش سکوت بود . کیارش با عصبانیت آهی کشید و رو دستاش بلندم کرد و محکم بغلم کرد و به سمت خونه براه افتاد . عطر تن خیسش مثل عطر شب بو های بهاری بود !
و هال نشسته بودم و از پشت پنجره به نم نم بارون نگاه می کردم . صدای غر غر بی بی رو از آشپزخونه می شنیدم !
« معلوم نیست دیشب زیر بارون چی کار می کرده !! ... آخرش با این رمانتیک بازیا خودشو به کشتن میده ! »
به شدت به سرفه افتادم و گلوم تیر کشید !
بی بی از آشپز خونه بیرون اومد و لیوان شیر داغ رو جلوم گذاشت و گفت :
« بخورش !! »
لیوان رو به لبم نزدیک کردم و گفتم :
« ممنون ! »
بی بی با حرص گفت :
« تو هیچ وقت دست از حرص دادن من برنمی داری ! آخرش از دستت سکته می کنم ! ... آخ چرا مثل ندید بدیدا رفتار می کنی ؟! تا دو قطره بارون میاد جو زده میشی و میری زیرش میشینی ! ... »
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم :
« بی بی تو رو خدا بس کن ! سرم داره می ترکه ، حوصله ی هیچی رو ندارم ! »
« ... من از دست تو چی کار کنم ؟! .... قرصتو خوردی ؟! »
« آره !!! .... الان دلم می خواد بخوابم ! »
« وقتی سوپتو خوردی می تونی بری بخوابی ! »
« ... اصلا اشتها ندارم ! »
« بیخود !! اگه نخوری میریزم تو حلقت ! .... »
با نگاه خسته ام به بی بی نگاه کردم ! دیشب اصلا خواب خوبی نداشتم !
« چیه ؟! چرا اینطوری نگام می کنی ؟! ... »
« بی بی بازم رفتی تو مود خانم مارپل ؟! »
« تو امروز یه چیزیت هست !! خیلی عجیب غریب رفتار می کنی !! ... از صبح تا حالا یه لبخند خشک و خالی هم نزدی ! »
« بی بی کدوم مریضی رو دیدی که حال خندیدن داشته باشه ؟! »
« تو همیشه لبخند میزدی ! »
پوزخندی زدم و گفتم :
« الان دلیلی برای لبخند زدن ندارم ... از زندگی خسته ام ! »
بی بی خواست چیزی بگه که صدای زنگ آیفون بلند شد . نگاهش رو با اکراه از من برداشت و بلند شد تا درو باز کنه !
مهران با سر و صدا وارد خونه شد . موهاش کاملا خیس شده بود ... کیسه ی هویج و سیب زمینی رو به بی بی داد و گفت :
« وای یخیدم !! چقدر هوا سرد شده ... »
بی بی گفت :
« من میرم سوپ درست کنم ! » و به سمت آشپزخونه به راه افتاد .
مهران دستاشو به هم مالید و به سمت من اومد و کنارم نشست و گفت :
« خواهر کوچولوی خودم چطوره ؟! »
لبخند بی روحی زدم و گفتم :
« میبینی که ! نمی تونم خودمو جمع وجور کنم ! »
« بنیه ات خیلی ضعیفه ... تا یه باد بهت می خوره مریض میشی ! »
دستی به موهای خیسش کشیدم و گفتم :
« ببخشید به خاطر من مجبور شدی بری بیرون ... خیس شدی ! »
« این چه حرفیه ؟! ...»
روی مبل جابه جاشدم . جای آمپولم سوخت و باعث شد ابروهام تو هم بره ! هیچ وقت از آمپول خوشم نیومد ! یه جورایی از سوزن تیزش وحشت داشتم !
مهران بلند گفت :
« بی بی یه چایی داغ به ما بده یه کم گرم شیم ! »
صدای بی بی از آشپزخونه بلند شد :
«الان میارم ! »
دوباره به آسمون نگاه کردم و گفتم :
« یعنی انقدر هوا سرده ؟!»
« آره بابا ، خیلی سرده ... انگار نه انگار پاییزه ، هوای زمستونه !.... کیارش رفته ؟! »
گوشام با شنیدن اسم کیارش سرخ شدند .
به محض این که خواستم جواب مهران رو بدم بی بی با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد و گفت :
« آره رفته !! ... البته به زور فرستادمش که بره.... بعد از این که پانته آ رو برد دکتر ، می خواست بمونه و ازش مراقبت کنه اما نذاشتم . بیچاره کلی کار سرش ریخته بود ! »
مهران سرش رو تکون داد و چاییش رو آروم مزه کرد .
چشمامو بستم و پشت پرده سیاهشون مشغول طراحی لبخند کیارش شدم . عقلم این عشق رو احمقانه خطاب کرد و قلبم اونو زیباترین حقیقت !
مهران به شونه ام زد و گفت :
« بلند شو برو تو اتاقت بخواب ... انقدر چرت نزن ! »
بی بی سریع مخالفت کرد و گفت :
« نه ، پانته آ اگه بخوابه دیگه برای خوردن سوپش بیدار نمیشه ! »
معلومه که بیدار نمیشم ، آخه همیشه از سوپ متنفر بودم ، یه جورایی اشتها کور کن بود .... ارزش اینو نداشت که به خاطرش از خواب بیدار شم !
مهران گفت :
« بی بی بزار بره بخوابه ... خودم بیدارش میکنم و مجبورش میکنم سوپشو بخوره ! »
بی بی ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« واقعا فکر می کنی میتونی حریفش بشی ؟! »
« معلومه که حریفش میشم ! »
بی بی پوزخندی زد و گفت :
« پسره ی بیچاره ... چه توهماتی برای خودش داره ! »
مهران ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« بی بی یعنی تو فکر می کنی من نمی تونم حریف این نی قلیون بشم ؟! »
با اخم به مهران نگاه کردم .....
بی بی گفت :
« معلومه که نمی تونی ! »
مهران نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :
« وضعیت داره حیثیتی میشه ! »
همچین میگه حیثیتی یکی ندونه فکر میکنه بازی ایران و بحرینه !
خمیازه ای کشیدم و چشمامو مالیدم .
مهران گفت :
« بلند شو برو بخواب ... انقدر جلوم خمیازه نکش ، منم خوابم میگیره !! »
لبخندی زدم و با کرختی از جام بلند شدم . تنم تو حسرت لمس تخت گرمم می سوخت !
روی تختم دراز کشیدم و چشمامو به ابرا سپردم ....
با تکان هایی که به شونه ام وارد میشد بیدار شدم ....و صدای مهران تو گوشم پیچید :
« پانته آ بیدار شو !! »
چشمامو باز کردم . نگاهم به ظرف سوپ افتاد . خیلی خوشحالم که بینیم کیپه و نمی تونم بوی سوپ رو احساس کنم ! فکر کنم استعدادم رو تو آشپزی از بی بی به ارث بردم ...
چشمامو بستم و پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم :
« ولم کن ... می خوام بخوابم !! »
مهران پتو رو از روی سرم کشید و گفت :
« امکان نداره .... باید به بی بی ثابت کنم که از پس تو بر می آم ! »
« شتر در خواب بیند پنبه دانه .... »
« ...اِ اینجوریاست ؟! باشه ... ولی یادت باشه خودت خواستی ! »
کنجکاویم داشت تحریک میشد ... یعنی چی کار می خواست بکنه ؟!
مهران کاسه ی سوپ روی میز کوچیک کنار تخت گذاشت و آستیناشو بالا زد . به نگاه متعجبم لبخند زد و انگشتاشو تو هوا تکون داد . نه ....
چقدر از قلقلک بدم میاد ! مهران درست روی نقطه ضعف من دست گذاشت ! سعی کردم خودم رو زیر پتو قایم کنم تا از دست مهران در امان باشم ! دلم از شدت خنده درد گرفته بود . مهران هم بلند بلند می خندید . در اتاق باز شد . به سمت در برگشتم تا از بی بی بخوام کمکم کنه اما نگاهم تو نگاه به خشم نشسته کیارش نشست !
لبخندم رو سریع جمع کردم و صاف نشستم . مهران با دیدن حالت من به سرعت به عقب برگشت و با دیدن کیارش خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
« سلام کیا !! ... متوجه اومدنت نشدم ، کی اومدی ؟! »
کیارش نگاه سردی به من انداخت و گفت :
« اگه متوجه میشدید جای تعجب داشت ! »
زیر لب گفتم :
« سلام ! »
مهران یکم مکث کرد و گفت :
« اومده بودم سوپ پانته آ رو بهش بدم ... »
کیارش روی تخت کنارم نشست و به مهران گفت :
« ممنون ، .... الان دیگه خودم این کارو انجام میدم ! »
مهران لبخندی صمیمی زد و گفت :
« پس تنهاتون میزارم !! » وبه سرعت از اتاق خارج شد .
با اخم به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« چرا با مهران اینجوری حرف زدی ؟! »
کیارش با خشم گفت :
« خیلی بهت خوش میگذره ؟؟ نه ؟؟ »
با تعجب و ناراحتی به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« منظورت چیه ؟! »
کیارش با عصبانیت بهم خیره شد و گفت :
« پانته آ تو متاهلی ! اینو بفهم ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« یعنی تو ... اونطور که تو فکر میکنی نیست ، من ... »
« دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... این دفعه ی آخریه که همچین چیزی رو ندیده می گیرم ! »
نمی دونستم چطوری جوابش رو بدم ، ذهنم خیلی متلاطم شده بود !
« ..... من هیچ کاری نکردم که تو بخوای اونو ندیده بگیری ... هیچ اشتباهی نکردم ... نکنه از من انتظار داری محبت خانواده ام رو رد کنم ؟! .... مهران خیلی خوب منو درک میکنه و بهم احترام میزاره و من حاضر نیستم به خاطر حساسیت بی مورد تو اونو از دست بدم ! ....من خیلی تنهام ! از خانواده ای که یه روزی فکر می کردم منو دوست دارند فقط بی بی و مهران برام موندند ... بقیه رو از دست دادم ! دارم کنار تو زندگی میکنم ، کنار کسی که هیچ احساسی بهم نداره ! می دونی این شرایط چه معنایی برای یه زن داره ؟! ..... تو هیچ وقت نمی تونی احساسات منو درک کنی ! چون تو یه تیکه سنگی !! »
قطره های درشت اشک رو گونه هام پخش شدند . جای خودم رو تو دنیا گم کرده بودم ...
صورتم رو از کیارش برگردوندم . کاش می تونستم از این شرایط فرار کنم . سنگینی نگاهش رو احساس می کردم !
« پانته آ ؟! »
صداش خیلی ملایم شده بود ! بهش نگاه نکردم ، از دستش خیلی ناراحت بودم !
کیارش از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت و به تماشای بارش ملایم بارون ایستاد . نگاهی به قامت بلندش انداختم !
صدای سنگینش گوشم رو پر کرد :
« می دونی پانته آ ؟! ... وقتی به خاطر رفتارای من گریه میکنی از خودم متنفر میشم !! ..منو ببخش ! ولی به خاطر خدا سعی کن یه کم منو درک کنی ! ... من خودخواهم ... دلم نمی خواد تو به هیچ مردی توجه کنی ! حتی به مهران ! توجه تو باید مال من باشه ... »
به سمتم برگشت و گفت :
« می تونی منو ببخشی ؟! »
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« نمی خوام اینطوری در مورد من و مهران فکر کنی ! اون طور که تو فکر می کنی نیست ... مهران مثل برادرم می مونه . اونم منو مثل خواهرش دوست داره نه چیزی بیشتر ! »
کیارش نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست و گفت :
« پس من یه برادر زن دارم !!! »
لبخندی زدم و گفتم :
« آره ، ی تونی اینو بگی ! »
کیارش خم شد و کاسه ی سوپ رو از روی میز برداشت و گفت :
« خب ، الان وقت سوپ خوردنه ! »
نفسم رو با صدا بیرون دادم .
« بهت حق میدم که از خوردن این سوپ خوشحال نباشی ، ظاهر اشتها برانگیزی نداره ! وقتی رفتیم خونه خودمون برات یه سوپ درست میکنم که انگشتاتم باهاش بخوری ... یه کم که استراحت کردی برمی گردیم خونه ! »
« فکر نکنم بی بی بذاره ! مطمئنم تا وقتی که خوب نشدم منو همین جا نگه می داره ! »
« بی بی رو دیگه کجای دلم بزارم ؟! .... خودم ردیفش می کنم ! »
قاشق پر از سوپ رو به لبم نزدیک کرد و گفت :
« بگو آ ... هواپیما داره میاد ! »
خندیدم و گفتم :
« من کجام شبیه بچه هاست ؟! »
« بخور کوچولو ... انقدر حرف نزن ! » قاشق رو تو دهنم گذاشت و گفت :
« آفرین همین جوری ساکت بمون ... »
چقدر به کیارش میاد که پدر بشه ! پدر خیلی خوبی میشه !
کیارش آخرین قاشق رو به زور تو دهنم گذاشت و گفت :
« تموم شد ! »
چشمام رو مالیدم و گفتم :
« خداروشکر ... می خوام بخوابم ! »
« کنار لبت رو پاک کن ! »
سرسری دستی به لبم کشیدم و گفتم :
« پاک شد ؟! »
کیارش دستش رو دراز کرد و گفت :
« نه یه کم مونده ! »
تماس نوک انگشتای کیارش با لبم دستپاچه ام کرد ! نگاهم رو به دیوار سفید رو به روم دوختم . توقف انگشتای کیارش رو لبم طولانی شده بود . بهش نگاه کردم .
« می دونی چقدر سخته ؟! »
با تعجب گفتم :
« چی سخته ؟! »
« .......... هیچی ! ولش کن بگیر بخواب ! »
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم ! کیارش کاسه خالی سوپ رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ! چشمام رو بستم ، سوال کیارش تمام ذهنم رو پر کرده بود !
با کلافگی و دستپاچگی از حموم بیرون اومدم و حوله ام رو پوشیدم و کمربندش رو محکم گره زدم . صدای زنگ در دوباره بلند شد و به در کوبیده شد . به طرف در دویدم و آروم گفتم :
« دارم میام دیگه ... اَه یه ریز داره زنگ میزنه ! »
درو باز کردم و از دیدن نسرین که پشت در داشت گریه می کرد خشکم زد . نسرین خودشو تو بغلم انداخت و صدای گریه اش بلند شد .
« پانی ...... »
با بهت دستامو دور کمر نسرین حلقه کردم و داخل خونه کشوندمش . درو با پا بستم و گفتم :
« چی شده ؟! .... این چه وضعیه ؟! »
نسرین ازم فاصله گرفت و گفت :
« پانته آ ... بدبخت شدم .... بیچاره شدم ! »
با سردرگمی به اشکاش نگاه کردم و گفتم :
« ....ببینم .... نکنه با ماشین به کسی زدی ؟! »
صدای گریه اش بلند تر شد و گفت :
« ای کاش اینطوری بود ... اما بدتر از این حرفاست ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« داری منو گیج می کنی بیا بریم بشینیم ... درست و حسابی برام تعریف کن ببینم چی شده .... »
« من یه احمقم به معنای واقعی کلمه ! »
روی کاناپه نشستیم . با کنجکاوی بهش خیره شدم . نسرین بینیش رو بالا کشید و گفت :
« پانی دلم می خواد خودمو ریز ریز کنم ! .... گندی که زدم تا آخر عمرم یادم نمیره ! »
با بی صبری یه کم روی کاناپه جابه جا شدم و گفتم :
« نسرین جونت بالا بیاد ... زود باش تعریف کن چی شده ! » کنجکاوی داشت خفه ام میکرد .
نسرین با دودلی بهم نگاه کرد و گفت :
« ..... من از مهران خواستگاری کردم ! »
« ...............هاااا ؟! !! » نفسم گرفته بود !
نسرین خیلی سریع گفت:
« می دونم .... میدونم باورت نمیشه منم هنوز باورم نمیشه همچین کاری رو کرده باشم ! ... پانته آ باور کن من نمی خواستم ازش خواستگاری کنم ... نمی دونم چطوری شد .... اگه بابام بفهمه من چی کار کردم منو دار میزنه ! »
هنوز محو تماشای نسرین بودم و هیچ کنترلی رو لبخندی که آروم آروم رو لبم خونه می کرد نداشتم ! نسرین با دیدن لبخندم عصبانی شد و به بازوم کوبید و گفت :
« چرا می خندی ؟! اونم وقتی که من دارم دق می کنم !!!! »
« ... داری شوخی میکنی دیگه ؟! ... نه ؟! »
صورت نسرین مچاله شد .
سرم رو تکون دادم و برای عوض کردن جو گفتم :
« خب ... حالا جوابش چی بود ؟! »
نسرین با جیغ گفت :
« پانته آ ... من اصلا نموندم که جوابش رو بگیرم ، به محض این که این پیشنهاد از دهنم بیرون پرید از جلوی چشمش فرار کردم ! »
« اصلا چی شد که .... ؟! »
سرش رو پایین انداخت و گفت :
« تو یه کافی شاپ باهاش قرار گذاشتم که ببینمش ، دلم خیلی براش تنگ شده بود .... داشتیم قهوه می خوردیم ، یه دختره اومده به مهران شماره داد ، اونم گرفت ... پسره ی عوضی آشغال جلوی چشم من شماره گرفت ... انقدر عصبانی شده بودم که نتونستم خونسردیم رو حفظ کنم ... شماره رو ازش گرفتم و پاره کردم و بهش گفتم که باید با من ازدواج کنه !... من می خواستم یه کاری کنم که اون ازم خواستگاری کنه اما ... » تو سرش کوبید و گفت :
« خاک بر سرم ... پررو بود ، پررو ترش کردم ! »
« نسرین اون تو رو دوست داره ! »
« بخوره تو سرش ... از نخ گرفتناش معلومه که چقدر دوستم داره ! »
خندیدم و گفتم :
« ... اون می خواست تو حسودی کنی ! همین ! »
« ... من گوشام دراز نیست !!! ... حالا چی کار کنم ؟! ... »
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :
« یه چند وقتی جلوش آفتابی نشو .... اصلا برو مسافرت تا یه کم فکرت آروم بشه ! »
چشم های نسرین برق زدند . دستم رو گرفت و گفت :
« فکر خوبیه !!! ... پس بلند شو ! »
«... چی ؟! »
نسرین اخم کرد و گفت :
« نکنه از من انتظار داری تنهایی برم مسافرت ؟! »
خندیدم و گفتم : « دیوونه شدی ؟! .... من نمی تونم بیام ! »
« چرا میتونی ... یعنی باید بتونی ! خیر سرت مثلا تو دوست منی ! دوست واقعی رفیقش رو تو شرایط سخت تنها نمیزاره ... من فقط با تو راحتم ! »
« نسرین خب ... من ... »
« انقدر وراجی نکن ! سعی نکن بهونه بتراشی ، تو با من میای .... یه سفر یه هفته ای به شمال ! »
« تو دیوونه ای .... می دونی شمال الان چقدر سرده ؟! »
دستامو با هیجان تو دستاش گرفت و گفت :
« پانته آ باور کن خیلی بهمون خوش میگذره ! .... به خاطر من قبول کن ! خواهش میشه ! »
خواهش چشم های شفافش دست و پاهامو بست ! اِی خدا .......
***********
کیارش اخم کرد و گفت :
« نمیشه ! » روی مبل نشست .
نسرین گفت :
« کیارش پا تو کفش من نکن ... بد میبینی ! »
کیارش پوزخندی زد و گفت :
« ریز می بینمت جوجه ... برو بزار باد بیاد ! »
نسرین پاشو محکم به زمین کوبید و گفت :
« کیارش خیلی بدی !! ... بابا پانته آ رو نمی خورم ! قول میدم صحیح و سالم برش گردونم ! »
کیارش نگاهی به من انداخت و گفت :
« اصلا راه نداره ! بیخود اصرار نکن ! »
نسرین با التماس به من نگاه کرد. گفتم :
« کیارش من میخوام برم ... می خوام دریا رو تو پاییز ببینم ... »
کیارش ابروشو بالا انداخت و گفت :
« نه !!! .... »
نسرین گفت :
« آخه چرا ؟! »
کیارش گفت :
« محض اِ راه ! ... »
نگاهی بین من و نسرین رد و بدل شد .
************
داشتم لباسایی که می خواستم رو از کمد بر می داشتم که تقه ای به در اتاقم زده شد .
« بیا تو ! »
در باز شد و هیکل چهار شونه کیارش تو قاب در جای گرفت . لبخندی زدم و به طرف چمدون بازم که روی تخت منتظر لباسام بود رفتم . کیارش آروم نزدیک شد و روی تختم نشست و گفت :
« واقعا می خوای بری ؟! »
خندیدم گفتم :
« می بینی که ! »
« کاش صبر می کردید تا یه کم سرم خلوت بشه ... اونوقت خودم می بردمتون ! ... لباس گرم برداشتی ؟! »
« آره ! ... »
کیارش بهم نگاه کرد و گفت :
« مواظب خودت باش ! »
از قصد نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم :
« به همین زودیا از شر من راحت نمیشی ! ... مطمئن باش ! »
لبخند کیارش خواستنی ترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم !
چمدونم رو بستم و پایین تخت گذاشتم . کنار کیارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم .
کیارش همون طور که بهم خیره مونده بود دستم رو به لبش نزدیک کرد و پشتش رو بوسید ! حس می کردم دستم تنها عضو زنده وجودمه ! انقدر احساس خوشبختی می کردم که واژه ای برای توصیفش پیدا نمی کردم ...
پا برهنه تو ساحل قدم میزدم ، موهام با وزش باد بهم می ریخت . گهگاهی نگاهی به صدف های کوچولوی شکسته ی زیر پام می انداختم و به حالشون دل می سوزوندم ... دور بودن از آغوش معشوقشون اونا رو شکسته بود ... تنهاییشون قابل لمس بود ! حداقل برای من !
روی زمین نشستم و به دریا خیره شدم . دریا تو پاییز هم بی نهایت جذاب بود . می تونست ساعت ها چشم ها رو به خودش خیره نگه داره . همیشه تو ذهنم دریا رو جذاب و خودخواه تصور می کردم ...
پاهامو جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به تلاش بی حاصل موج ها برای رسیدن به ساحل نگاه کردم .
نفسم رو آروم آروم بیرون دادم .
++++++
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم . نسرین هنوز خواب بود . همون طور که پرده ها رو کنار می زدم ، گفتم :
« نسرین بلند شو ، چقدر می خوای بخوابی ؟! »
اصلا تکون نخورد .
بلند تر گفتم :
« نسرین اگه بلند نشی میزنم لهت میکنم ... منو آوردی مسافرت که بگیری بخوابی ؟! .... بیدار شو !!! »
نسرین پهلو به پهلو شد و با صدای خواب آلودش گفت :
« پانی جون عمه ات ولم کن ! ... تا صبح دم گوشم وراجی کردی و نذاشتی بخوابم حداقل بذار الان یکم بخوابم ! ... برو به اون شوهر جونت زنگ بزن و بیدارش کن !! »
پتو رو از روش کشیدم و گفتم :
« شوهر جونم ؟! ... بخاطر تو کیارش رو ول کردم اومدم اینجا !!! شاید تو این چند روز که پیشش نبودم رفته باشه یه زن دیگه گرفته باشه ! »
نسرین با خستگی روی تخت نشست و گفت :
« نترس بابا اون بیچاره از تو چه خیری دیده که بخواد یه زن دیگه بگیره ... مگه دیوونه اس ؟! ... »
چشماشو مالید و گفت :
« دلم براش می سوزه !!! بیچاره چه عذابی می کشید و من نمی دونستم ... »
« تو دلت برای خودت بسوزه که الان باید بری ظرف های دیشبو بشوری ! »
با ناله گفت :
« نه!!!!!!!! »
صدای زنگ گوشیم بلند شد . گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه اش نگاه کردم .
نسرین پرسید :
« کیه ؟! »
لبخندی زدم و گفتم :
« کیارشه ! »
از تخت پایین اومد و گفت :
« پس من میرم دنبال نخود سیاه !! »
با لبخند به رفتن نسرین نگاه کردم و دکمه ی سبز رنگ گوشی رو فشار دادم و گفتم :
« سلام ! »
« سلام آبجی کوچولو !!! حالت خوبه ؟! ... »
روی تخت نشستم و گفتم :
« خیلی خوبم !! »
« چه خبرا ؟! .... خوش میگذره ؟! »
« آره همه چی خوبه ! »
« بایدم همه چی خوب باشه ، عیال من خیلی خوش مسافرته !!! می دونی پانته آ ... الان حاضرم همه چیزمو بدم تا به جای تو کنار نسرین باشم ! »
پوزخندی زدم و گفتم : « فعلا که عیالت به خونت تشنه اس ! »
« امان از حسادت این زنا !!! نمی دونستم نسرین انقدر حسوده ! »
« داری پررو میشیا ... حواستو جمع کن ... یه کاری نکن که اساسی حالتو بگیرم ! »
« دلت میاد ؟! ... من گردنم از مو باریک تره !!! »
« آره جون خودت ! این حرفا رو به یکی بگو که جنس خراب تو رو نشناسه ...»
« این چه حرفیه ؟! ... »
صدای نسرین از طبقه ی پایین ویلا بلند شد :
« پانته آ تمومش کن دیگه ... انقدر قربون صدقه اش نرو ، پررو میشه ! بیا
نظرات شما عزیزان: